Friday, August 04, 2006
تاریکی
مرغان خسته بال
خو کرده با ملال
افسانه حیات نمی گویند
وآهوان مانده به بند
از کس ره گریز نمی جویند
هر چند
دیوار زانوان من اکنون
سدی ست
در پیش سیل حادثه ، اما
این سوی زانوان من از اشک چشمها
سیلی ست سهمناک
این لحظه لحظه های ملال آور
ترجیع بند یک نفس اظطرابهاست
افسانه ای ست آغاز
اینجا نگاه کن که نه آغازی
اینجا نگاه کن که نه انجامی ست
حمید مصدق
...
عصر جمعه دلگیریه..برای من هر روز مثل جمعه ها شده ، ضعیف شدم
دارم خفه میشم ، هوای تازه پیدا نمیکنم ، مدت زیادی شده با کسی حرف نزدم
کاش بشه باز انقدر نا امید نباشم