Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

Wednesday, May 30, 2007

 

رفیق من سنگ صبور غمها
به دیدنم بیا که خیلی تنهام

هیچکی نمی فهمه چه حالی دارم
چه دنیایه رو به زوالی دارم

مجنونم و دلزده از لیلی ها
خیلی دلم گرفته از خیلی ها

نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم ،پیره تو ای جوونی

عجب ترانه ای خونده چاووشی برای فیلم سنتوری ،علی میگه این ترانه رو رادان تو فیلم توی کنسرت اجرا میکنه ،عجب صحنه ای میشه
احمق ها گفتن باید این ترانه رو حذف کنی تا پروانه نمایش بگیری

تنهای بی سنگ صبور
خونه سرد و سوت و کور

توی شبهات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست

اگر که هیچکی نیومد
سری به تنهاییت نزد

اما تو کوه درد باش
طاقت بیار و مرد باش

بازم علی میگه فیلم سنتوری یک جایزه امسال توی جشنواره گرفت و اونم رادان برای بازی نقش اول فیلم ، وقتی جایزه رو گرفته برای چند لحظه گذاشته
روی زمین و به داورها نشون داده و گفته بهتر داورها فیلم رو یک بار دیگه توی خلوت خودشون ببینن (مسعود کجایی

اگر بیای همون جوری که بودی
کم میارن حسود ها از حسودی

صدای سازم همه جا پر شده
هر کی شنیده از خودش بی خوده

اما خودم پر شدم از گلایه
هیچی ازم نمونده جز یک سایه

سایه ای که خالیه از عشق و امید
همیشه محتاجه به نور خورشید

این روزها به این ترانه زیاد گوش میکنم ، یاد روزی میکنم که آخرین بار با رفیقم توی لس آنجلس و توی استار باکس باهم هات شکلات خوردیم ،سنگ فرش و عبور آدمها
میز و صندلی های توی پیاده رو ،عصر و کمی باد وخنکی ،روشن کردن گرمکن بالای سرمون ،دختری که وسایلش رو پهن کرد و گیتار میزد و می خوند و سی دیش
رو میفروخت و آرش یادته چقدر زیاد توی اون یک ساعتی که ما اونجا بودیم فروخت و چقدر قشنگ خوند و حال کردیم ، حال کردیم بایک هات شکلات ساده ، لحظه های
فراموش نشدنی که حک شدن توی ذهنم ،دوستشون دارم

پ.ن : حال و هوام با متن ترانه هم خونی نداره ولی دوستش دارم ، بعد از سفر دارم سعی میکنم بی نهایت نقطه های شروع رو ببینم

Saturday, May 26, 2007

 

چرا

آنقدر ننوشته ام اينجا که نمی دانم از کجا شروع کنم . هفته ها به سرعت باد می روند و من در بهت ناتمام اين تمام شدن ِ گريز ناپذير مانده ام و دستهام نشسته اند بی حرکت. می خواستم از خيلی چيزها بنويسم ، و خواهم نوشت. اما ، بايد از حسی بنويسم که دارد لحظه ها را از هم می درد. اين بهت ناتمام انگار سر رفتن ندارد . اين يکی دو هفته ، از خودم تا خودم هزار بار رفتم و برگشتم
کمی بی قراری و کمی گيج خوردن ميان منطق حادثه ها ،‌کمی بهار و کمی خاطره اين همه دوستی و همدلی و لحظه های خوب و بد
اين رفاقتها ، کمی پيشواز آينده و تهيه ديدن برای فردای بلند ، کمی دلتنگی ِ هنوز نيامده برای اين روزها ، کمی بازخواندن ديروز و کمی من و کمی اين شهر ، کمی خانه و کمی گم شدن تو صفحات عکسهای سفر
و من در اين فکر مانده ام که چرا هميشه برای تا ته زندگی کردن لحظه ها ، بايد به پايانشان نزديک شده باشيم
چرا؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?